سالی حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) به همراهی فرزندش حضرت امام حسن (علیه السلام)در مکه مشرف بود. شبی به طواف خانه کعبه آمدند.
وقتی که پاسی از شب گذشت و جمعیت به خانه ها رفتند. صدای ناله ای شنیده می شد و یک نفری به زبان شعر و غیر شعر مناجات می کرد و زار زار می گریست.
حضرت علی (علیه السلام)به فرزندش فرمود: «برو صاحب این مناجات و ناله را به نزد من بیاور.»
حضرت امام حسن (علیه السلام)به سراغ آن مرد رفت و فرمود: «به خدمت پسر عموی رسول خدا بیا.»
او گفت: «شنیدم و اطاعت می کنم.»
پس فوری آمد و سلام داد و جواب سلام شنید.
حضرت علی (علیه السلام)فرمود: «تو که اینگونه به درگاه خدا رفته ای و مناجات می کنی چه حاجتی داری؟»
او عرض کرد: «یا علی! حقیقت مطلب این است که پدرم مرا نفرین کرده و من اکنون به نفرین او مبتلا شده ام.»
علی (علیه السلام)فرمود: «چه باعث شد که پدرت نفرینت کند؟»
او عرض کرد: «من در ایام جوانی به معصیت و لهو و لعب اشتغال داشتم و از هیچ معصیتی بر کنار نبودم و هر چه پدرم مرا از گناه منع می کرد و نصیحتم می نمود هیچ اثری در من نداشت و من همچنان به معصیت آلوده بودم و او هر چه بیشتر نصیحت می کرد من بیشتر گناه می کردم تا این که روزی من مشغول به لهو و لعب و معصیت بودم پدرم آمد و باز دریچه نصیحت را باز کرد و بنا کرد مرا نصیحت کردن در این حال من عصبانی شدم چوبی برداشتم پدرم را زدم و وی روی زمین افتاد. بعد فوری برخاست و گفت من الان می روم مسجدالحرام و تو را نفرین می کنم. گفتم هر کجا می خواهی برو و هر چه می خواهی بکن.
او به سمت مسجدالحرام رفت و من هم به دنبال سرش رفتم. دیدم دستها را بلند کرد و گفت: خدایا تو از برای پدر حقی مقرر فرموده ای و همه فرزندان مدیون حقوق والدین می باشند، تو انتقام مرا از این فرزندم بگیر زیرا هر چقدر نصیحتش می کنم در او اثری ندارد و او به من بد می گوید.
هنوز نفرین پدرم تمام نشده بود که نصف بدنم فلج شده و خشکیده.
من بعد از مدتی از کرده های خود پشیمان شدم. پس رفتم نزد پدرم و به او التماس کردم که از من بگذرد و به او گفتم: من جاهل بودم و نفهمیدم حالا از کرده خود پشیمانم دعا کن که خداوند متعال مرا شفا دهد.
آنقدر التماس کردم و گریه ها نمودم تا آنکه راضی شد و قبول کرد و گفت: مرا ببر به همان موضعی که نفرین کردم همانجا دعا کنم تا خوب بشوی.
من شتری آوردم و پدرم را سوار کردم و خودم نیز عقب آن شتر می آمدم و مرکب او را می راندم تا اینکه رسیدیم به زمین سنگلاخ و ناخواری، یک دفعه مرغی از لابلای سنگی به هوا پرید و شتر رم کرد.
پدرم از بالای شتر بر زمین افتاد و سرش شکست. وقتی که توجه کردم دیدم پدرم مرده است. همانجا او را دفن کردم و به منزل برگشتم و حالا هم در اینجا هستم.»
حضرت فرمود: «چون پدرت از تو راضی شده بود حالا من دعا می کنم تا خدا شفایت دهد و اگر رضایت پدر نبود من درباره ات دعا نمی کردم.»
آنگاه حضرت علی (علیه السلام)دستها را بعنوان دعا بلند کرد و دعا نمود و سپس دست مبارک بر بدن وی مالید و او شفا یافت.
مجمع النورین