شب بود
و تو می گریستی و صدایی گفت:
بانوی صبر!
تندیس استقامت ! ازچه می گریی؟
سوگ پدر آیا چنان لطمه ای بر کوه استوار دلت وارد کرده ،
که چشمه چشمه اشک از آن می جوشد ؟
تومی گریستی ،
وگریه ات می گفت ،
که . . . . . نه !
بانوی آسمان !
به بالا چون ستارگان و به روشنی چون ماه !
گریه ات سوگواری ستمی است که برشویت رفته؟
خانه نشینی آفتاب را برنمی تابی؟
تو می گریستی وگریه ات میگفت که. . . . . . نه !
سیب بوستان بهشت !
گل آروزی پیامبر!
مالک باغها یآسمانی !
گریه ات غمنامه ی غصب باغستانی زمینی که نیست!
وتومی گریستی
وصدایی گفت:
بانوی آب ها!
دریای مواج گوهر آفرین !
از آن آتش که نااهلان برقدمگاه جبرئیل افروختند،
ابری از دلت برخاست که در آسمان چشمانت باریدن گرفته ؟
تو می گریستی،
و گریه ات می گفت که . . . . . نه !
گریه ات از آسمان است،
به نجوای فرشتگان ماند ،
که سرکشی غافلانه مردمان را به اعتراض برخاسته باشد.
اندوه پیامبران ، به جان ،
وشکوه رسولانش ، در نهان!
گریه ات درد پهلو وبازو نیست !
رنج عشق در خویش دارد .
واشک هایی که به رنگ خداست
بر گونه های پریده رنگت می دود.
تومی گریستی و صدایی می آمد :
بانوی خدا سوگوار پرستش است .
دلمشغول آنکه ،خدا،به هیمنه خدایی اش ،
وبه یگانگی توحیدش ،
پرستیده نشود.
مردمان ،گوساله سامری بسازند وبرمرکبی بتازند ،
که در وادی حیرتشان به زیر افکند،
هزار سال در بیابان تمنا سرگشته بمانند ،
دروازه های سرزمین هدایت ،
پیش رویشان بسته باشد ،
وکلید ورود را نیابند ،
مشرکانه هزاردسته شوند،
تا بر دری که بسته غفلت آنهاست مشت بکوبند .
ونه مهربانی دستهای پینه بسته ی تو ،
نه مهرورزی دل خسته ی تو ،
دست های بیعت شکن مردمان را شکسته برنمی تابد .
بانوی عبادت ،
گریه ات سوگواری توحید باوری است ؟
وتو می گریستی،
و گریه ات می گفت که . . . . . آری!
هزار سال گذشته بود وتو می گریستی ،
وصدایی می گریست ...